امید زندگی مامان و بابا

اولین عکس پسرم

سلام پسر خووووشگلم..... دیروز من و بابایی دیدیمت نانازم....چقدر تکون تکون میخوردی عسلم....قربون دست و پاهات برم من اولش که دوتا دستات رو جلوی صورتت نگه داشته بودی و نمیذاشتی ببینیمت..بعد هم هی لگد میزدی و پاهی کوچولوتو تکون میدادی...دلمون داشت برات آب میشد عشق مامان... عکست رو که گرفتیم رفتیم مغازه ی عمو بهمن..عکس رو برامون اسکن کرد و روی شاستی چاپ کرد.عمو حتی تبلیغ آتلیه ی خودشم کنار عکست گذاشت خیلی باحال بود.چهار تا درست کردیم.یکی برای خودمون یکی مادر جون یکی مامان جون و یکی خاله عظمت...اخیییی خاله وقتی تو رو دید زد زیر گریه از ذوق..انقدر نازت داد که نگو کلی هم بوست کرد... گلکم از دیروز هرکی عکست رو دید گفت که شبیه بابایی هستی..خدا...
16 فروردين 1392

من و بابا فردا میبینیمت

پسر کوچولوی من سلام خوبی؟عشقم فردا هفته ی 21 شما تموم میشه و وقته رفتن به سونوگرافی سه بعدی هستش...نوبت گرفتیم و ساعت 1 قراره اونجا باشیم...وای دل تو دلمون نیست ...چشم انتظار فردا هستیم و دلمون تند تند میزنه... بابا هم میاد داخل و شما رو میببینه...تاااازه هم عکس شما رو بهمون میدن هم فیلم رو یعنی فردا همه میتونن شما رو ببینن...خوشکلم خیلی ذوق دارم و واقعا منتظر فردا هستم عکس رو حتما حتما میزارم توی وبلاگت عشقم دوست دارم برات کمه...میپرستمت ...
14 فروردين 1392

13 بدر

سلااااااااااااام پسر خوشکلم....دیروز بهت خوش گذشت؟؟؟13 بدر بود و به من که خیلی خوش گذشت من و بابایی و مامان جون و باباجون با عمه های من و بچه هاشون رفته بودیم بیرون...محبوب دختر عمه ام هم که تازه نامزد کرده بود خانواده ی نامزدش هم بودن حدودا 40 نفر بودیم...همه ی مردم اومده بودن توی طبیعت و خوشحال بودن....کلی بازی کردیم ناهار خوردیم بعدش دبرنا بازی کردیم خیییلللیییی حال داد من یه بار بردم ....شوهر عمه هام و باباجون کلی رقصیدن انقدر دست زدیم و رقصیدیم و شادی کردیم که نگو...بعد آتیش روشن کردیم و کاهو و سکنجبین خوردیم خییییللللیییی باحال بود هر سال مامان جون سکنجبین درست میکنه و همه دوست دارن...کلی هم عکس گرفتیم...یه عالمه هم فشفشه و ترقه زدن ...
14 فروردين 1392

پسر کوچولوی مامان

سلام عزیز دل مامان. خوبی پسرم؟نانازم چطوری؟؟؟ ببخشید بهت قول داده بودم زودتر بیام با هم حرف بزنیم ولی نشد از بس که اینور و اونور عید دیدنی رفتیم...عشقم خیلی سعی میکردم که شما خسته نشی و لی اکثر شب ها چون خیلی دیر برمیگشتیم خونه باعث میشد کمر درد و دل درد بگیرم... من و بابایی خیلی نگرانت میشدیم... ... هر جا هم که میرفتیم مهمونی همه میگفتن چرا شکمت بزرگ نشده؟طبیعی هستش؟با دکترت صحبت کردی؟...... مامانی رو هی میترسوندن... خلاصه عادت کرده بودم که هرجا میریم چند دقیقه ای صحبت در مورد شکم من باشه...و من هییییییییییی غصه بخورم..تا اینکه دکتر تعطیلاتش تموم شد و 7 فروردین رفتیم پیشش..دکتر همه چیز رو چک کرد فشارم رو گرفت وزنم رو چک کردد و سونو کرد ...
14 فروردين 1392
1